×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

کتاب کهنه

× کتاب کهنه خاطرات خودم خواهد بود چون همه ما یک کتاب کهنه هستیم
×

آدرس وبلاگ من

ketabekohna.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/behdad12

خاطرات کلبه کنار آب ـ قسمت اول

 


یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس خدا نبود...

همیشه از کودکی علاقه داشتم در یک ده زیبا  که در دامنه یک کوه بلند واقع شده  و جوی آبی از میانش عبور کند زندگی کنم. به همین خاطر این تصمیم را با یکی از دوستان نزدیک در میان گذاشتم. اتفاقا در سال 70 با کمک آن دوست خانه مورد نظر را پیدا کردم و به قیمت ارزانی خریدم. این خانه بسیار کوچولو و دارای دو اتاق و یک حیاط کوچک بود اما زیبایی و صفای این خانه بسیار زیاد بود. این خانه در دامنه یک کوه و در کنار نهر آب واقع شده بود. آرامش و صفای آن به اندازه دنیا بود به همین دلیل من اسمش را کلبه گذاشته بودم. برای ورود به کلبه باید از روی پلی که آب از زیر آن میگذشت عبور کرد. زنهای ده هر روز در جلو کلبه من و در کنار جوی آب مینشستند و ظرفها و رخت و لباسهایشان را میشستند. آنها در کنار جوی آب تا ساعتها به حرف زدن و درد و دل کردن مشغول بودند. مردان ده هر روز گوسفندها و الاغ هایشان را برای خوردن آب به آنجا می آوردند. این ده از قدیم دو نفر را با رای گیری در مسجد برای تقسیم آب در باغ ها و خانه ها و آب انبار ها انتخاب میکردند آنها معروف به میراب بودند( یعنی امیر آب = تقسیم کننده آب) و مردم ده موظف بودند به آنها بسته به داشتن باغ و درخت به آنها در سر سال پول بدهند. اکثر میراب ها با من دوست بودند چون پدرم بعدا در آنجا دو باغچه خریده بود و آنها به باغچه های ما آب میدادند و از ما پول میگرفتند. دیوارهای این ده در اوایلی که من به آنجا رفته بودم بسیار کوتاه بود و میشد افراد درون حیاط ها را دید و می توانستی با دست از روی دیوار میوه های درختان انجیر و انگور و پرتقال و نارنج را چید. مردم این ده بسیار ساده زندگی میکردند و اکثرا دامدار و باغدار بودند.

من در این ده بسیار لذت میبردم زمان در این ده به سرعت میگذشت من در کلبه دائم مشغول مطالعه و بحث و خوشگذرانی با دوستانم بودم. زمان به سرعت و خوشی گذشت تا اینکه یک اتفاق جالب برای من افتاد. ماجرا از تابستان سال 80 اتفاق افتاد. در تابستان  آن سال یک دختر زیبا برای تفریح و تعطیلات تابستان به این ده ییلاقی آمده بود. این دختر با وجودی که بچه سال بود اما بسیار شجاع نترس خنده رو و شوخ طبع بود. او اوایل مدام از من ساعت سوال میکرد و من جوابش را میدادم بعد فهمیدم او برای مسخره کردن ساعت سوال میکند. چون خودش ساعت داشت. قبل از ادامه داستان باید کمی از اخلاق خودم در رابطه با جنس مخالف بگویم. ما چون از نسل دوم انقلاب و تحت تاثیر جو رسانه های انقلاب و روحانیون و معلم های دینی و مذهبی بودیم و آنها در مغزمان کرده بودند که حرف زدن با جنس مخالف و بخصوص زنان کاری زشت و ناپسند و آتش جهنم را بدنبال دارد و همچنین با این ضرب المثل که دائم در کوچه و بازار میشنیدیم که انگشت به در کسی نزن تا مشت به درتان نزنند و همچنین با توجه به این نکته که  بنده در مواجه با دختر ها بسیار کمرو و خجالتی بودم راستش به ما یاد نداده بودند که با جنس مخالف چگونه بر خور داشته باشیم همین دو مسئله باعث میشد که همه دخترها فکر میکردند من مغرور و متکبر هستم. اشتباهی که سیما همین دختر هم کرده بود. او فکر کرده بود که من آدم مغرور و متکبری هستم. بنابراین او با دوستانش شرط میبندد که من را  ادب یا بقول خودش آدم کند. سیما اولین کار خطرناکی که کرد چند سنگ به درون پنجره خانه ام انداخت من داشتم کتاب مطالعه میکردم. خدا به من رحم کرد سنگها هر کدام به اندازه یک پرتقال بودند. خیلی عصبانی شدم فورا به بیرون دویدم متاسفانه سیما فرار کرده بود. اگر او را دیده بودم حتما دعوایش میکردم. یک ساعت بعد سیما دوباره سنگ پرتاب کرد و باز تا من به کوچه دویدم او فرار کرده بود. آنروز گذشت و من تا دو سه روز به کلبه نرفتم. این بار شب به کلبه  رفتم خوشحال بودم که شب به آنجا رفته ام و او من را ندیده است. هنوز چایی درست نکرده بودم که این بار چند عدد پرتقال نارس از پنجره کوچک اتاقم که به کوچه باز میکردم تا صدای شر شر آب را بشنوم پرتاب کرد. دوباره تا بطرف در دویدم او فرار کرده بود. مثل دیوانه ها با عصبانیت فریاد زدم مگر دستم به تو نرسد خانم فضول و بی تربیت اما سیما مثل برق فرار کرده بود. چند روز بعد که به کلبه رفتم در هنگام برگشتن و سوار شدن ماشین سیما خانم این دختر بچه فضول و بلای آسمانی شیشه ماشینم را با گل و لای تزیین کرده بود من با عصبانیت تا نیم ساعت مشغول شستن شیشه ماشین بودم به همین خاطر مجبور شدم از یکی از خانمهای همسایه تقاضای کمک کنم از او خواهش کردم که به مادر بزرگ سیما شکایت کند. اما بیفایده بود چون سیما را دوست داشتند و او را لوس و ننر بار آورده بودند. در ثانی همه میگفتند او بچه هست و تو مرد گنده با این دختر چیکار داری؟؟؟؟ دائم دعا میکردم که تعطیلاتش تمام شود و او به شیراز برگردد اما سیما فضول تر و شرور تر از این حرفها بود. دلم میخواست رک و راست به او بگویم من با تو کاری ندارم دست از سرم بردار؟؟؟ البته بارها به او گفتم اما او میخندید و میگفت من هم کاری باهات ندارم فقط میخواهم اذیتت کنم؟؟؟؟ یک روز سیما به چشمی درب کوچه شل و گل مالید بطوری که هیچ چیز از پشت آن پیدا نمیشد من با دو به دنبالش دویدم یک پیره مرد که مال همان ده بود و با الاغش میرفت به من گفت خجالت بکش مگر بچه هستی مگر ناموس نداری؟؟؟ گفتم بیا برو دلت خوشه پدرم درآورده میگویی بچه هست؟؟؟ پیرمرد گفت زشته برو با هم قد و هم جنس خودت بازی کن؟؟؟ حوصله نداشتم با پیرمرد حرف بزنم و برگشتم.

خلاصه سیما کلبه من را که دارای آرامش چند ساله بود آرامشش را گرفته بود و دائم به هر بهانه ای اذیت میداد.

بعضی وقتها که میخواستم در کنار جوی آب ظرفها را بشورم میآمد و شروع میکرد به متلک گفتن اما من به او محل نمیگذاشتم او حرصش در میآمد و بیشتر کینه ام را در دل میگرفت. یک روز من در خانه نشسته و مشغول مطالعه بودم سیما بر روی دیوار یکی از همسایه ها نشسته بود و برای اینکه من را متوجه کند در حیاطم سنگ ریزه پرتاب میکرد اما من اصلا بیرون نیامدم و به او محل نمیگذاشتم آنروز شمردم بیش از هفتاد سنگ  پرتاب کرده بود. که اگر ادامه داده بود حتما با آن سنگها یک آشپزخانه در آخر حیاطم درست میکردم.

کم کم فهمیدم  سیما هرچه کمتر به او توجه کنم و کمتر به او محل بگذارم او بیشتر اذیت میدهد و بیشتر حالت تهاجمی دارد و حتی خطرناکتر هم میشود مانده بودم چیکار کنم؟؟؟ بعضی روز ها اصلا به کلبه پا نمیگذاشتم چون این دختر فضول و شیطان آرامش را از کلبه ام گرفته بود. او بسیار نترس بود یک روز دم یک سوسمار بزرگ و نیم متری را گرفته بود و او را در میان هوا معلق میکرد بیچاره سوسمار اگر زبان داشت فریاد کمک کمکش به آسمان بود. یک روز هم یک گله گوسفند با چوپانش داشتند از جوی آب روبروی کلبه آب میخوردند که سیما بر روی دم سگ پا گذاشت که سگ از درد و از ترس فرار کرد. چوپان ساده میگفت مگه مظلوم گیر آوردی؟ مگه بی صاحب گیر آوردی؟( لطفا با لهجه غلیظ روستایی بخوانید) ...

خلاصه سیما شده بود بلای جان و آرامش من و به هیچ صراطی مستقیم نبود. یک روز تصمیم گرفتم برایش یک نامه بنویسم تا شاید دست از سر من بردارد. پس نوشتم

 خواهر خوبم لطفا اذیت ندهید؟

 سیما در جواب نوشت لطفا اینجا را ترک کنید تا شما را اذیت ندهم!! از این جوابش اعصابم خورد شده بود دلم میخواست یک سیلی به او بزنم دلم میخواست کله اش را بکنم! دائم خدا خدا میکردم پدرش بیاید و او را به شیراز ببرد تا شر سیما از سر من رفع بشود. اما مگر میشد تازه یک هفته از تعطیلاتش گذشته بود. فردای آنروز سیما پیدایش نشد بسیار خوشحال شدم بلاخره شرش از سرم کوتا شده بود. فردای دیگر هم پیدایش نشد. یعنی دو روز بود خبری از سنگ اندازی های سیما نبود؛ اما نمیدانم چرا دل من برای سیما و اذیت های سیما تنگ شده بود. همینطور در فکر فرو رفته بودم که چرا امروز دل من گرفته؟؟؟ یعنی چه!!! چرا امروز اینطور حالم گرفته؟؟ چرا اینقدر غمگین هستم؟؟؟ نکند سیما همان دختری بوده است که من به دنبالش بوده ام؟ نکند سیما همان عشقی بوده است که من بدنبالش بوده ام؟ نکند سیما همان آرزویی بوده که من از خدا خواسته بوده ام؟

برگردیم به چند سال قبل تر...

مادر بزرگ من؛ طبق رسم و رسومات گذشته دختر دایی ام را برای من از بچگی نشان کرده بود اما من هرچه بزرگتر میشدم احساس میکردم نسبت به او هیچ علاقه ای ندارم. برای خودم میگفتم آخه من که اینهمه مطالعه کرده ام  که نباید با  دختر دایی ام ازدواج کنم من باید عاشق بشوم؟ منکه نباید با قوم و خویش ازدواج کنم. خلاصه تا میخواستم به خانواده و بخصوص به پدر و مادرم بفهمانم که من هیچ علاقه ای به دختر دایی ام ندارم مثل مار جلد انداختم واقعا پدرم درآمد! آنها اصلا زیر بار نمیرفتند و میگفتند بسیار زشت و ناپسند هست که ما به زیر قولمان بزنیم. آنها اصلا راضی به این کار نبودند مخصوصا مادرم که اصلا زیر بار نمی رفت و دوست نداشت من غیر از دختر برادرش کس دیگری را برای ازدواج بگیرم. اما من دوست داشتم عاشق بشوم یک عشق رمانتیک مثل عشق هایی که در ادبیات و شاعران قدیم نوشته شده است مثل قصه لیلی و مجنون مثل داستان شیرین و فرهاد مثل قصه های هزار و یکشب... خلاصه بعد از کشمکش ها و در گیری های زیاد و نصیحت های افراد بزرگ فامیل که قصد داشتند من را منصرف کنند اما به نتیجه نرسیدند بلاخره دست از سر من برداشتند. اما همه با پیغام و پسغام و در گوشی به من رساندند که تو در زندگی موفق نخواهی شد چون قلب دختر دایی خودت را شکسته ایی!! به همین خاطر من تصمیم گرفتم که تا دختر دایی ام ازدواج نکند عاشق نشوم و ازدواج نکنم. بنابراین هر شب در کلبه که میرفتم  بر روی یک تکه کاغذ با صداقت و از ته دل می نوشتم:

خدایا  از تو خواهش میکنم که یک شوهر خوب برای دختر دایی عزیزم پیدا کنی؟ لطفا این شوهر  مدرکش مهندس یا دکتر باشد. و به من هم یک دختر زیبا عطا کن  که با عشق و علاقه  منجر به ازدواج گردیم.

هرشب نامه را با خلوص نیت می نوشتم و بر روی پل کوچک جلوی کلبه به داخل جوی آب و بر روی آب می انداختم و میگفتم ای آب شاهد باش ... زمان گذشت و من بیش از هزار نامه در جوی آب انداختم. بعد از سه سال دختر دایی ام متاسفانه با دکتر و مهندس که ازدواج نکرد هیچ بلکه با یک قصاب ازدواج کرد. متاسفانه دعای من فقط قسمت اولش مستجاب شده بود خدا نامه را درست نخوانده بود و فقط قسمت شوهر کردنش را خوانده و اجابت کرده بود. بقول بی بی خدا بیامرزم میگفت خدا هم خدای قدیم !!! خلاصه این از دختر دایی عزیزم که ازدواجش موفق نبود و چند بار هم کارشان به دادگاه و تا نزدیک طلاق کشیده شد بلاخره چند نفر از بزرگان قوم وساطت کردند و جلو طلاقشان را گرفتند.

برگردیم به سیما تا آنجا برای شما گفتم که سیما دو روز پیدایش نشد و من دلم برایش تنگ شده بود. دیگر کلبه سوت و کور بود نه صدای سنگی می آمد که سرمان را بشکند و نه صدای اذیت و داد و قال سیما در کوچه و در کنار جوی آب می آمد که با زنان و دختران همسایه دعوایش بشود و نه صدای جیغ سگی میآمد که سیما بر روی دمشان پا گذاشته باشد. خلاصه حسابی دلم برای سیما تنگ شده بود. آنروز صد بار به دم در رفتم شاید سیما آمده باشد. صد بار به شیشه ماشینم نگاه کردم شاید سیما بر روی شیشه ماشینم فحش یا متلکی نوشته باشد؟ چون بعضی وقتها مینوشت حتی خوشحال میشدم آنروز ببینم سیما شیشه ماشینم را خورد کرده باشد. هوا تاریک شد و من باید برای شام به خانه بر میگشتم. آنشب حتی بیشتر منتظر نشستم. اما خبری از سیما نشد. در همین حال ناگهان بیاد کاغذهایی که برای خدا مینوشتم افتادم که نکند خدا دعای من را اجابت کرده باشد؟؟ نکند سیما همان است که خدا فرستاده و من در این چند روز به او محل نمی گذاشتم. از این افکار سخت ناراحت شدم که چرا به او کم محلی کرده ام. تصمیم گرفتم  اگر او را دیدم دیگر اخم نکنم کمی لبخند بزنم کمی به او توجه کنم. با این تصمیم به خانه رفتم و دعا میکردم او را فردا ببینم. فردا یکی از زنان همسایه که زن راز نگهداری بود ازش خواستم برود سرو گوشی آب بدهد آیا سیما به شیراز رفته یا نه؟ این زن همسایه که خودش دل پری از سیما و اذیت هایش داشت میگفت من هم دلم برایش تنگ شده او میگفت من فکر نمیکردم سیما اینقدر باعث تغییر روحیه ما همسایه ها شده باشد. او میگفت ما زنها اینجا پوسیدیم بلاخره یک دختر شاد و سرزنده دیدیم که حرکاتش پسرانه باشد من به او گفتم والا ما پسرها غلط کنیم از این کارها کنیم. منکه تا بحال پا روی دم هیچکس نگذاشتم اما او پا روی دم سگهای بیچاره میگذاشت. او دم سوسمار بیچاره میگرفت و سوسمار را به دیوار میکوبید و از صدای جیغ سوسمار میخندید. ما پسرها کجا از این غلطها میکنیم. زن همسایه میگفت اینکه چیزی نیست چند روز پیش سیما خر همسایه را که آمده بود سر جو آب بخورد رم داده بود نزدیک بوده پیرمردی که سوار خر بوده بیفته و خدا رحمش کرده وگرنه ضربه مغزی میشده. خلاصه دسته گلهای سیما بین همسایه ها مثل نقل و نبات تعریف میشد. اما امروز همه میگفتند سیما نیست همه جا سوت و کور هست. خلاصه خانم همسایه رفت تا سروگوشی آب بدهد او یک ساعت بعد آمد و گفت مادر بزرگ  سیما گفته سیما به عروسی دعوت شده و فردا او بر میگردد. خیلی خوشحال شدم دلم میخواست هر چه زودتر زمان بگذرد و فردا بشود؟ آنروز تا نیمه شب در کلبه ماندم و مشغول مطالعه و کشیدن قلیان شدم در ضمن یک نامه طولانی تری برای خدا نوشتم و از او خواهش کردم که نامردی نکند و تا به آخر نامه را بخواند و نسخه عوضی به دستم ندهد. آنشب کمی سر به سر خدا گذاشتم و یک جک که شنیده بودم برای خدا بازگو کردم. میگویند مردی در طویله اش یک گاو و یک الاغ بسته بود. گاو بسیار نجیب بود او هم شیر میداد و هم هر روز زمین را شخم میزد. اما الاغه هر روز میخورد و میخوابید و دست به سیاه و سفید نمیزد. یک روز مرد روستایی سر به آسمان میکند و از خدا میخواهد که ای خدا لطفا جان این الاغ تنبل را بگیر تا من از شرش راحت شوم. فردا صبح زود مرد روستایی به طویله میرود تا شیر گاو را بدوشد اما با کمال تعجب میبیند گاو مرده است. مرد روستایی از عصبانیت فریاد میزند ای خدا تو که فرق گاو و الاغ را نمیدانی نشسته ای آن بالا که چه؟؟!!

بله با این جک به خدا حالی کردم که مردم پشت سرش چه حرفها که نمیزنند و چه جک ها که نمیگویند! به او گفتم تو مسئولیت سنگینی بر دوش داری سعی کن به نحو احسن انجام بدهی؟  به او گفتم سعی کن حتما فیلم راز بقا را از تلوزیون ایران که روزی ده بار تکراری پخش میکند ببینی تا فرق گاو و الاغ را بدانی؟ البته خیلی حرفهای نصیحت گونه به او زدم تا از خدایی پشیمانش کنم و خودم بروم سر جایش بنشینم. اما او گفت من جایم خوب است و احتیاجی به تو ندارم...

فردا خیلی زودتر از هر روز به کلبه آمدم قبلش لباسهای شیک پوشیدم و موهای سرم را  روغن مالیدم و از روزنامه فروش یک مجله خانواده که دختر ها عاشق چنین مجله هایی هستند را برای هدیه به سیما خریدم. اما همیشه هیچ چیزی بر وفق مراد نیست بقول بی بی خدا بیامرزم فکر پیش میرینه تو ریش جریان از این قرار بود که خانم همسایه که من به عمد برای سر و گوش دادن به نزد مادر بزرگ  سیما فرستاده بودم به دروغ به سیما گفته بود که بهداد از من خواسته که به شما بگویم اینقدر اذیت نکنید؟؟؟؟ سیما که دختری لوس و از خود راضی و مغرور و متکبر بوده از این گفته خانم همسایه بسیار عصبانی و ناراحت میشود پس او تصمیم میگیرد من را گوشمالی بدهد که چرا من به همسایه ها اینچنین گفته ام؟؟؟ من  غافل از همه چیز ماشینم را جای همیشه پارک کردم و با مجله ای که خریده بودم به داخل کلبه آمدم. همیشه بعد از ورودم به کلبه اول چایی درست میکردم پس با قوری و استکان و نعلبکی  بر سر جوی آب آمدم تا هم ظرف ها را بشورم و هم برای چایی  آب بردارم. خوشبختانه یا متاسفانه خبری از سیما نبود و من بر سر جوی آب بیشتر معطل کردم حتی دوباره و سه باره ظرفها را شستم. اما خبری از سیما نشد تصمیم گرفتم بعد از درست کردن چایی و کشیدن قلیان ماشینم را در کنار جوی آب بشورم شاید سیما پیدایش بشود. پس اول یک چایی چشم خروسی و یک قلیان با تنباکوی برازجانی درست کردم و با تکیه بر روی بالش مثل ناصرالدین شاه شروع کردم به کشیدن قلیان هنوز اولین چایی نخورده بودم که ناگهان صدای وحشتناکی در حیاط پیچید!!! احساس کردم کوه ریزش کرده و آلان هست که خانه من بر زیر کوه مدفون شود پس اشهد خود را گفته و پا به فرار گذاشتم!!! به حیاط که رسیدم ناگهان صدای بلند قهقهه و افتادن یک سنگ بزرگ در حیاط من را متوجه بالای کوه کرد. بله درست حدس زدید سیما بود. بسیار عصبانی شدم اما سیما در بالای کوه که مشرف بر حیاط و خانه من بود داشت از خنده غش میکرد. با عصبانیت گفتم خجالت نمیکشی بالای کوه به خانه مردم سنگ می اندازی و میخندی؟؟؟ سیما  دوباره خندید و گفت نه!!! با عصبانیت گفتم امروز باید تکلیف خودم را با تو روشن کنم. سیما گفت مثلا چه غلطی میکنی؟ گفتم باید به مادر بزرگ یا پدر بزرگت بگویم که از اینجا بروی به همان شهر شیراز خراب شده خودت؟؟ سیما هم با عصبانیت گفت من هم باید از اینجا بیرونت کنم. گفتم مگر داروغه یا کدخدای این ده هستی؟؟ به توچه دخترک دیوانه!!! سیما از عصبانیت یک سنگ دیگر برداشت که من پا به فرار گذاشتم چرا که او بر بالای کوه ایستاده بود و من در پایین کوه بودم. مانده بودم چیکار کنم؟ بودن این دخترک دردسر بود نبودنش هم دردسر بود. خلاصه از عصبانیت آنروز اصلا به بیرون پا نگذاشتم و قید شستن ماشین هم گذاشتم.

چند روز از آن ماجرا گذشت. من در روز جمعه به کلبه رفتم. این ده در روزهای جمعه بخاطر همین جوی آب و چشمه و در دامنه کوه بودن بسیار شلوغ میشد. اکثر خانواده ها و دختران و پسران........

تا اینجا را داشته باشید؟؟؟؟؟؟

لطفا نظر یادتان نرود؟؟؟؟؟ اینقدر خسیس نباشید؟؟؟؟
چهارشنبه 19 خرداد 1389 - 10:23:50 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


خاطرات کلبه کنار آب ـ قسمت اول


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

3180 بازدید

1 بازدید امروز

0 بازدید دیروز

1 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements